این‌جا هنوز ایران است!

فیلم‌های معروفی را که ارزش دیدن داشته باشند؛ نگاه می‌کنم. این روزها، حرف و حدیث بر سر اصغر فرهادی است و جایزه‌ی گلدن‌گلوب. نوشته‌ی پیمان معادی، بازی‌گر نقش اوّل «جدایی نادر از سیمین»، بسیار دل‌نشین است:

این‌جا هرچه شود... هرچه باشد... هنوز ایران است!

سلام‌کردن، گاه رسمیتی می‌دهد که نمی‌شود از دل حرف زد. بگذارید آخرین ردیف سینما نشسته باشم و خیره به نقش‌آرایی شما روی پرده‌هایی که روزگاری نه‌چندان دور پاره‌اش می‌کردید حرف بزنم.

ما نه گوسفندیم و نه خود را به خریت زده‌ایم. تنها تفاوت‌مان این است که بلندگوها را به شما داده‌اند و تماشاچی‌گری را به ما پیش‌فروش کرده‌اند. شما می‌تازید و گرد و خاک می‌کنید…

ما چشم‌های‌مان از غبار شما و اشک‌هایمان گِل می‌شود؛ اما چیزی نمی‌توانیم بگوییم. نه این‌که آزادی بیان نداریم… چرا داریم؛ مشکل این‌جاست که آزادی پس از بیان نداریم!

روی سخنم با شماست که گیشه‌ها را در دست گرفته‌اید و آن‌قدر عوامل پشت صحنه دارید که سالی یک فیلم را ساخته تدوین و میکس کنید تا عیدها کنار سفر‌ه‌ی هفت‌سین برای فرزندان‌تان از خستگی‌های یک‌سال زحمت بگویید و آن‌ها به شما افتخار کنند که چه مردانه دم از حقیقت می‌زنید.

 

دلم از روزگاری می‌گیرد که «آدم برفی» جرم بود. «مارمولک» به زیر پاها خزید؛ «گربه‌های اشرافی» ایرانی در زیرزمین‌ها بایگانی شد. «دایره» را دو سال دور زدید و دم از سینمای خلاق زدید.

 

 

 

وقتی «داش آکل» به غیرت‌مان زد… وقتی «قیصر» به پاشنه‌های خوابیده‌ی ما خندید… وقتی «مسافران» را نفس کشیدیم... وقتی «هامون» را به‌جان ناخودآگاه‌مان انداختند… دست ما که نبود؛ ما «گاو» مهرجویی را دیده‌ایم که گاو نمانیم… ندانستیم از «باشو» هم غریبه‌ای کوچک‌تر می‌شویم.

ناصر تقوایی این روزها خاک می‌خورد… مخملباف پای ماندن نداشت… بهرام بیضایی با تمام دنیا قهر است. مسعود کیمیایی هنوز خواب اسطوره‌هایش را می‌بیند… پرویز فنی‌زاده که در خاک باشد، بهروز وثوق که ممنوعه و فاطمه معتمدآریا مفقودالاثر؛ باید پرچمدار سینمای ما حامد کمیلی شود… باید مسعود ده‌نمکی اپرای مجلل در گیشه‌ها به راه بیندازد… باید فریدون جیرانی یک‌هفته شب‌نخوابی بکشد تا برنامه ترور شخصیت بازیگرهای ما را بکشد.

بگذار این فریاد نصفه‌ای باشد که از گلوی یک نسل بیرون پریده است. نسل ما را ببخشید… ما خواستیم نفهم بمانیم… نشد… به‌خدا نشد…

وقتی «داش آکل» به غیرت‌مان زد… وقتی «قیصر» به پاشنه‌های خوابیده‌ی ما خندید… وقتی «مسافران» را نفس کشیدیم... وقتی «هامون» را به‌جان ناخودآگاه‌مان انداختند… دست ما که نبود؛ ما «گاو» مهرجویی را دیده‌ایم که گاو نمانیم… ندانستیم از «باشو» هم غریبه‌ای کوچک‌تر می‌شویم.

ما را ببخشید که طعم سینمای خوب را چشیده‌ایم... ما را ببخشید اگر دست‌های لرزان اکبر عبدی در «مادر» از یادمان نرفت… اگر کمر خمیده‌ی معتمدآریای «گیلانه» را تا خوردیم... اگر با حاج کاظم «آژانس شیشه‌ای»، عذاب وجدان گرفته‌ایم… اگر در «مهاجر»، جبهه‌های‌مان را دید زده‌ایم. اگر طعم ناب گیلاس را چشیده‌ایم. اگر پای «بایسیکل ران»، خواب‌مان گرفت و به خود فحش دادیم. اگر فریماه فرجامی را خندیدید و ما خاطرات‌مان آتش‌مان زد...

شما اهل به‌خود آمدن نیستید، نبودید… اما بدانید سکوت ما از سر بی‌کسی‌ست… ما را در این بی‌کسی گِل گرفته‌اید و دل این نسل برای «ناخدا خورشید»ها تنگ است… ما خون دل می‌خوریم و بزرگان این سینما سکوت می‌کنند… شما هم می‌تازید…

آقای اخراجی‌ها
آقای پایان‌نامه
آقای ضدسینما
اینجا هرچه شود... هرچه باشد... هنوز ایران است!

کاش این نسل آن‌قدر غیرت داشته باشد تا گوش همیشه‌طلبکار شما را به این نوشته برساند…




برچسب ها : اینجاهنوز ایران است,